عشق رویایی مطالبی زیبا همراه دانلود
دهانت را می بویند مبادا که گفته باشی دوستت می دارم دلت را میبویند روزگار غریبیست نازنین و عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد در این بن بست کج و پیچ سرما آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند. به اندیشیدن خطر مکن. روزگار غریبیست نازنین آن که بر در می کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است. نور را در پستوی خانه نهان باید کرد آنک قصابانند بر گذرگاه ها مستقر با کنده و ساتوری خون آلود روزگار غریبیست نازنین و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند و ترانه را بر دهان. شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد کباب قناری برآتش سوسن و یاس روزگار غریبیست نازنین ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است. خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد
شبی غمگین.شبی بارانی وشبی سرد
مرا درغربت فردا رها کرد
دلم در حسرت دیدار او ماند
مرا چشم انتظار کوچه ها کرد
به من می گفت تنهایی عزیز است
ببین با دوریش با من چه ها کرد
تمام هستی ام بود و ندانست
که در قلبم چه آشوبی به پا کرد
این متن عاشقانه هم تقدیم تو نازنینم امیدوارم بپسندی
نازنینم !تو برایم هنوز بهترین حضور هستی ، در بهترین قاب دنیا . من و تو میتوانیم دوباره عاشق شویم قبل از اینکه باران از پیچ این کوچه بگذرد . تن غربت زدهجوانی ام از عشق تو گم شد و این نوشته زخمی بر دیوار دلم رنگ ترحم گرفت .
من انتظار آبی ترین روز ها را می کشم نباید درحسرت نبودن شهد شیرین زندگی ثانیه ها را به ساعت ها تبدیل کنم و بی ارزو خوابفرداها را ببینم . به اندازه همان ستاره هایی که شب های خلوتم را نظاره گر بودند میخواهمت و سحر گاهان همراه با طلوع خورشید از شوق تو بیدار می شوم و صدای عاشق ترینشقایق ها را از پنجره اتاقم می شنوم. نازنینم دوستت دارم.............!
شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند. خدا گفت : دیگر تمام شد. بياييد با هم بخوانيم
اين داستان گزيده ای از کتاب غذای روح است:دو برادر در مزرعهای خانوادگی کار می کردند.يکی متاهل بود و خانواده ای بزرگ داشت و برادر ديگر مجرد بود.در پايان روز برادرها همه چيز (محصول و سود )را به طور مساوی تقسيم میکردند.روزی برادر مجرد به خودش گفت درست نيست که ما محصول و سود را به طور مساوی تقسيم کنيم.من تنها هستم و نيازهايم کم است.از اين جهت هر شب او يک گونی گندم از انبارش بر می داشت و از محوطه ما بين خانه هايشان گذشته در انبار برادرش می گذاشت.در همين زمان برادر متاهل به خود گفت درست نيست که ما محصول و سود را به طور مساوی تقسيم کنيم.من ازدواج کرده ام و زن و بچه هايی دارم که در سالهای آينده از من مواظبت می کنند.برادرم کسی را ندارد و در آينده کسی او را کمک نخواهد کرد.از اين جهت هر شب يک گونی گندم برداشته در انبار برادر مجرد خود می گذاشت.دو برادر حيران مانده بودند چونموجودی گندم آنان هرگز کم نمی شد.سرانجام در شبی تاريک دو برادر با يکديگر بر خورد کردند.بدين ترتيب متوجه ماجراشدند.گونی ها را به زمين انداخته يکديگر را در آغوش گرفتند.بابا از ديدگاه ما
برگزيده از كتاب (سوپ جوجه براي روح): 4 سالگي :باباي من مي تونه هر كاري رو انجام بده. ۵ سالگي: باباي من خيلي چيزا مي دونه. 6 سالگي: باباي من زرنگتر از باباي توست. 8 سالگي: باباي من همه چيز رو هم نمي دونه. 10 سالگي: قديما اون وقتا كه بابابم همسن من بود مطمئنا همه چيز با حالا فرق داشت. 12 سالگي: اوه بله طبيعتا بابا همه چيز رو در مورد اون نمي دونه.بابا به قدري پير شده كه بچگي های خودشم فراموش كرده. 14سالگي: به حرفهاي بابام توجه نكن.او ديگه از مد افتاده! 21 سالگي: بابام؟خدا مرگم بده او ديگه كاملا از رده خارجه. 25سالگي: بابا يه چيزايي در مورد اون مي دونه البته خوب بايد هم بدونه چون يه پيراهن هم كه باشه بيشتر از ماپاره كرده. 30 سالگي: شايد بهتر باشه از بابا بپرسيم كه نظرش در اين مورد چيه.از هرچه بگذريم او تجارب زيادي در زندگي كسب كرده. 35 سالگي: من دست به هيچ كاري نمي زنم مگر اينكه اول با بابام مشورت كنم. 40 سالگي: موندم كه باباي خدا بيامرزم چه جوري كارا رو راست و ريس مي كرد.او خيلي عاقل بود دنيايي تجربه ذاشت. 50 سالگي: حاضرم همه چيزمو بدم و در عوض بتونم چند لحظه اي در اين مورد با باباي خدا بيامرزم مشورت كنم.حيف كه قدر اون همه هوش و ذكاوتش را ندونستم.خيلي چيزا بود كه مي تونستم ازش ياد بگيرم. بهشت و جهنم
فردي از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد خداوند پذيرفت . او را وارد اتاقي نمود كه جمعي از مردم در اطراف يك ديگ بزرگ غذا نشسته بودند . همه گرسنه،نا اميد و در عذاب بودند. هركدام قاشقي داشت كه به ديگ ميرسيد ولي دسته قاشقها بلند تر از بازوي آنها بود،بطوريكه نميتوانستند قاشق را به دهانشان برسانند! عذاب انها وحشتناك بود. آنگاه خداوند گفت : اكنون بهشت را به تو نشان ميدهم. او به اتاق ديگري كه درست مانند اولی بود وارد شد. ديگ غذا ، جمعي از مردم ، همان قاشقهاي دسته بلند . ولي در آنجا همه شاد و سير بودند. آن مرد گفت : نمي فهمم ؟ چرا مردم در اينجا شادند در حالي كه در اتاق ديگر بدبخت هستند ، با آنكه همه چيزشان يكسان است ؟ خداوند تبسمي كرد و گفت: خيلي ساده است ، در اينجا آنها ياد گرفته اند كه يكديگر را تغذيه كنند . هر كسي با قاشقش غذا در دهان ديگري ميگذارد، چون ايمان دارد كسي هست در دهانش غذايي بگذارد. بدانيم چه می دهيم تا چه بدست آوريم
پسر کوچکی روزی هنگام راه رفتن در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد.او از پیدا کردن این پول آن هم بدون هیچ زحمتی بسیار خوشحال شد.این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پایین بگیرد و در جستجوی سکه های بیشتر باشد.او در مدت زندگیش 296سکه 1 سنتی 48 سکه 5 سنتی 19سکه 10سنتی 16 سکه 25سنتی 2 سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده ی یک دلاری پیدا کرد.یعنی مجموعا 13 دلار و 26 سنت .در برابر بدست آوردن این 13 دلار و 26 سنت او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید درخشش 157 رنگین کمان و منظره درختان افرا در فصل پاییز از دست داد.او هیچگاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز اسمان ها در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می آمدند ندید.پرندگان در حال پرواز و درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر هرگز جزئی از خا طرات او نشد
دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود.استاد پرسيد:"آيا در اين کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟".کسی پاسخ نداد. دوباره پرسید:"آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟ "دوباره کسی پاسخ نداد.استاد برای سومین بار پرسید:"آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟" برای سومین بارهم کسی پاسخ نداد.استاد با قاطعیت گفت:"با این وصف خدا وجود ندارد." دانشجو به هیچ وجه با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند.استاد پذیرفت.دانشجو از جایش بر خواست و از همکلاسیهایش پرسید:"آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟"همه سکوت کردند."آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟"همچنان کسی پاسخ نداد.
"آیا دراین کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟" وقتی برای سومین بار کسی پاسخ نداد دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد
يه اتفاق خاص
من به چه ردی می خورم وقتی برای هر آغازی نياز به اتفاقی خاص دارم .من چرا از همين لحظه گام به سوی آرزوهايم بر نمی دارم؟ شايد آن اتفاق خاص هرگز نيفتد؟ من چرا بايد منتظر بمانم / واقعا چرا گاهی گام اول را اينقدر مشکل می بينيم/ چرا؟ آمد و رفت
نازنين آمد و دستي به دل ما زد و رفت .پرده ي خلوت اين غمكده بالا زد و رفت .كنج تنهايي ما را به خيالي خوش كرد خواب خورشيد به چشم شب يلدا زد و رفت. درد بي عشقي ما ديد و دريغش آمد آتش شوق درين جان شكيبا زد و رفت. خرمن سوخته ي ما به چه كارش مي خورد كه چو برق آمد و در خشك و تر ما زد و رفت. رفت و از گريه ي توفاني ام انديشه نكرد. چه دلي داشت خدايا كه به دريا زد و رفت .بود آيا كه ز ديوانه ي خود ياد كند ؟آن كه زنجير به پاي دل شيدا زد و رفت .از يک دوست
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان موضوعات پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
|||||
|