عشق رویایی مطالبی زیبا همراه دانلود تولد نقاش - مواظب باش لباستو رنگی نکنی،سفیده،زود لک ممیشه!!! + باشه.... بلند میشه،در انباری رو باز میکنه، یه صدای زوزه وار... کلید برق رو میزنه اما لامپ خرابه و مرتب خاموش، روشن میشه. توی این هوای تاریک که به گرگ و میش میزنه، میره جلو، شاید بخاطر اینکه کسی مدت ها اینجا نیومده چندجایی مثه روی قاب عکس یا توی کمدها تار عنکبوت بسته باشه دستشو میبره لای موهاش و با خودش میگه: " اینجا رو چجوری مرتب کنم؟؟" شروع میکنه به مرتب کردن. جعبه شطرنج رو میزاره توی کارتون... یه کتاب رو برمیداره، جلدش قهوه ای سوختس برای اینکه اسم کتابو بخونه گردو خاک روش رو مثه موقعی که خاک رو از روی سنگ قبر کنار میزنن، میزنه کنار مثه یه برف پاک کن. به نظرش اسم جالبی داره، میاره جلوی صورتش فوت میکنه تا گردو خاکاش برن کنار مثه فوت کردن شمع های کیک تولد.... یه عالمه خاک تکون میخوره///// کتابو باز میکنه مثه موقعی که در تابوت باز میشه یا راحت تر بگم سنگ لحد رو برمیدارن....... لباساش که خاکی شدن رو میتکونه//// شروع میکنه به خوندن : صدای آب میاد.... چجوری باشه؟چشمه،بارون،یا جوی آب؟ هوا گرگ و میش میزنه منتها صدای زوزه گرگ قبلا اومده.... لباس سفید اتو شده تنشه اما از آستین ها و پاچه های سرخورده و ریش ریش و اون پای برهنش روی زمینِ آسفالت شده ای که ترک هاش بیابون چندسال خشکیده رو تداعی میکنه میشه فهمید که یه فقر به اون هجوم آورده / فوت میکنه که گرد و خک بره کنار، یه باد سردِ ملایمِ استخون سوز میاد و لباساش رو میلرزونه/ توی همین حین یه نقاش میاد و با پاک کردن محیط یه مه غلیط رو نقاشی میکنه که توی این هوای گرگ و میش رنگدونه هاش به طوسی میزنن. حس خفگی مصنوعی از ابهام محیط باعث میشه که سراسیمه راه بیفته، هی اینور ، هی اونور... چون به جای جدیدی نمیرسه انگاری ثابته از اول ماجرا و یه جا وایستاده /خسته میشه.../خسته میشه..../ یه صندلی پیدا میکنه.... روی آسفالت میشینه، به بالا نگاه میکنه،آسمونو میبینه، ماه مثه یه فانوس زرد همه جا رو روشن میکنه؛ وسط یه خیابونه درست بین دوتا خط نیمه ممتد. یه ماشین با دوتا چشم زرد و براق اما زننده از روبرو میاد،بی اختیار میره سمت چپ. توی پیاده رو : اونقدر گیج و مبهم هست که راه رفتن با اون پاهای برهنه روی سنگ فرشای خشن پیاده رو دردی رو بهش منتقل نمیکنه، از کنار مغازه های سیاه و سفید که ادبیات یکنواختی و یک رنگی رو به ارث بردن رد میشه تا میرسه به یه تیر چراغ برق که مثه یه فانوس آیی یه مغازه رو زنده کرده.... پشت ویترین مغازه وایمیسته و خیره میشه، عجب صدای تیک تاک ساعتی؛ توی مغازه پره از آونگ های ساعتایی که ثانیه هارو جابه جا می کنند. یه سمتش زمانِ ساعتایِ مختلفِ شهرهای مهم توی ساعتایی که به دیوار آویزونن نقش بسته که با نگاه کردن به اونا میتونه به هرجایی سفر کنه : مثلا پاریس... ساعت ساز با یه ریشِ سفید، عینک گرد و موهای ریخته طوری که آشنا میزنه به همراه یه خانوم و بچش توی مغازه هستن. یه ساعت قهوه ای سوخته دستشه، عقربه های ساعت رو خلاف میل وظیفه ایشون با انگشتش چندساعتی به عقب میاره، هوا تاریکتر میشه، ساعتو میده به بچه و بچه با خوشحالی به مادرش نگاه میکنه... چراغ برق خاموش میشه و چیزی توی مغازه مشخص نیس. چراغ برق بعدی روشن میشه، میره سمت مغازه بعدی، صدای موسیقی پیانو از توی مغازه که بیشتر شبیه کافه تریاست میاد؛ توی پیاده رو دو نفر روبروی هم نشستن، خشکشون زده، به هم نگاه میکنن؛ جفت دستاشون، انگشتاشون به هم فشار میاره یکی یه مشت غضب آلود روی پاشه یکی دیگه یه مشت موفقیت آمیز.... یکیشون صورتش عمودی به دو قسمت تقسیم شده نصف صورتش شاده و لبخند نصف دیگه غمگین؛ یکی دیگه یه تقسیم افقی روی لبهاش لبخند اما چشماش غم آلود... / دو نفر روبروی هم نشستن، دو طرف یه میز شطرنج به میز نگاه میکنه، جفتشون مات شدن؛ یه نت فالش میشه چراغ برق خاموش میشه..... میره جلوتر ، مغازه بعدی، پشت ویترین مغازه پره از تابلوهای نقاشی، نقاشو با یه ریش جو گندمی ، عینک گرد و موهایی که تقریبا ریخته میبینه، توجهش سمت بزرگترین و پررنگ ترین تابلوی ویترین جلب میشه. یه بچه روی تابه و مادرش داره اونو حل میده و به جریان میندازه؛ اونقدر به تکون خوردن تاب فکر میکنه که نقاشیا که مرگ زمان هستن به حرکت در میان، صدای خنده های بچه بلند و بلندتر میشه اما چون از توی تصویر میاد به صدای قهقه ترسناک میزنه و یه ترس متولد میشه، نقاش که انگاری بوی ترس رو شنفته میاد بیرون و کرکرهی مغازه رو میکشه پایین. نزدیک میشه و به صورتش یه نگاه مبهم از دید خواننده میندازه، بعدش به تیر چراغ برق نگاه میکنه ، خاموش میشه.... میره جلوتر یه تعداد مجسمه سرد و بی روحِ تارِعنکبوت بسته رو توی ویترین پیاده رویی میبینه ، از بین اونا رد میشه یکی از مجسمه ها که آشنا میزنه یه پسر جوون با صورت اصلاح کرده ، عینک گرد و موهای مرتبه، میره سمتش که لمسش کنه... چراغ خاموش میشه.... میره جلوتر عادت کرده که به ویترین نگاه کنه، برمیگرده منتها یه دیوار خالی میبینه که یه زنگ روشه(که یه در وسطشه) ، زنگ رو میزنه( در رو میزنه)... /صدای زنگ میاد( صدای در میاد)/ کتابو میبنده ، میزاره روی میز/ چراغ خاموش میشه / بلند میشه میره در رو باز میکنه، کسی پشت در نیس، برمیگرده که بره توی انباری اما سمت چپ اتاق بچش رو میبینه که روی زمین نشسته و پشت کاغذای نقاشی مشغوله ، میگه : "- خسته نشدی؟! چی میکشی حالا؟" بچش بدون اینکه برگرده میگه : "+ ساعت " ... با تعجب میگه : "- ساعت؟!" ادامه میده " + آره ساعتایِ مکان هایِ مختلف برای 7صبح که بیدار میشم. بعدشم تو که همش کار میکنی، با کی بازی کنم؟!..." تو فکر فرو میره ، به عکس ویترین شده توی قاب عکس با کادر قهوه ای سوخته خیره میشه. یه مرد با ریشِ سیاه،عینک گرد و موهایی که قراره بریزه رو میبینه یاد خاطراتش و یه ربان سیاه میفته. بچش برمیگرده ، درحالی که عینک گردش رو روی صورتش تنظیم میکنه و موهای بلندش رو میزنه کنار میگه : "مامانی، بریم تاب بازی....؟!" 1تیر 1394 نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان موضوعات پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
|||
|